غروب......
به روزگار کودکیم غروب برایم تداعی افول بود در آن چیزی نمیدیدم جز بغضی غریب که معنایی سراسر ظلمت و اندوه داشت . شبانگاهان را زودتر می غنودم تا بتوان راه ظلمت کوتاه کنم و طلوع را نظاره گر شوم .
درعنفوان جوانی غروب برایم رنگی از عشق داشت . واژه ای بود که تمام احساسم ، تمام دوست داشتن هایم را بدان میدیدم . گوئی عشقی دیرین را در من زنده میداشت . نگاهش میکردم و قلم بدست میگرفتم و تمام احساساتم را بروی کاغذ مینوشتم و گوئی تنها بهانه ای بود برای نوشتن .
اکنون که به میانسالی رسیده ام غروب برایم مفهومی دیگر است و اینجاست که دانستم غروب تنها راه رسیدن به طلوع است و اگر بتوان از دیوار شکست گریخت میتوان پیروزی را در خود نظاره گر بود و دریافتم که غروب آغاز راهی است که مقصدش جز طلوع نیست .
حافظ شکایت از غم هجران چه می کنی
در هجر وصل باشد و در ظلمت است نور