غروب

 

غروب......  

به روزگار کودکیم  غروب برایم تداعی افول بود در آن چیزی نمیدیدم جز بغضی غریب که معنایی  سراسر ظلمت و اندوه داشت  . شبانگاهان را زودتر  می غنودم  تا بتوان راه ظلمت کوتاه کنم و طلوع را نظاره گر شوم .

درعنفوان  جوانی غروب برایم رنگی از عشق داشت  . واژه ای بود که تمام احساسم ، تمام دوست داشتن هایم را بدان میدیدم . گوئی عشقی دیرین را در من زنده میداشت  . نگاهش میکردم و قلم بدست میگرفتم و تمام احساساتم را بروی کاغذ  مینوشتم  و گوئی تنها بهانه ای بود برای نوشتن .

اکنون که به میانسالی رسیده ام غروب برایم مفهومی دیگر است و اینجاست که دانستم غروب تنها راه رسیدن  به طلوع است و اگر بتوان از دیوار شکست گریخت   میتوان پیروزی را در خود نظاره گر بود و دریافتم که  غروب آغاز راهی است که مقصدش جز طلوع نیست  .

نظرات 1 + ارسال نظر
علی مکوندی دوشنبه 4 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:17 ب.ظ

حافظ شکایت از غم هجران چه می کنی
در هجر وصل باشد و در ظلمت است نور

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد