الهی...

الهی: برمشام زمردین دستهای آبیت و بر اریکه پر  لطافت  گونه ات   و  بر  بلندای  نگاه سبزت , گستره دلم را میزبان باش تا عطر مستی را در بیکرانه ات نظاره گر باشم.

معبودا:ای نسیم پر طراوت  سبزه زار و ای نوازشگر دلهای غمزده دستهایم   را به  سخاوت نگاهت و ضیافت بسترت و وسعت بیکرانت میهمان کن وجود گرم و  گیرایت  را بسترم  ساز که آرمیدن  در  نفسهای نورانیت روحی تازه بر هوای طوفانی وجودم را میماند

الها:هرآندم  که  شمیم  پر طراوت  باران  گونه  های غربت زده ام را گاهواره خویش   میسازد  و شبنم های  پر لطافتش  تنگنای  وجودم  را  بهاری  میکند  خاطرم  مالامال  از یاد  تو  و نگاه  پر  مهر توست   . صدایت, نگاهت , ضیافت چشمانت, همه را می ستایم 0

الهی :آندم  که  چشمهای  باران خورده ات را بر نگاهم  می بندی  و بی محابا  دیدگانم را  طعمه نگاه خود  میکنی  گویی  حسی غریب بر مزار  چشمانم سایه افکنده و موجی گران  گستره دریای طوفانیم را در مینوردد0

معبودا:آرزوی  آن  دارم  که  نگاهت  همیشه  گره  برنگاهم ودستانت پیوسته  نوازشگر  گیسوانم باشد وستاره وجودم تنها درآسمان بیکرانه دلت سو سوزند.

الها:دیباچه وجودم  مالامال  از  نیاز  و  آبگینه  دلم لبریز از امید به بارانی از رحمت بی منتهایت,

ای سبز جاری  در این  ویرانه  بازار به  کدامین زورق امید میتوان داشت که ساحل امید را  رهنمونمان  باشد و که  را  میتوان  یافت  تا  مروارید اشک بر دامان پر مهرش جاری ساخت و دستهای پر مهر که را میتوان به یاری طلبید  تا اشک  از  چشمهای  خسته مان   بزداید  ، جز تو ، که  بر ویرانه بازار جهان

تنها  امیدی, مامن  عشقی  و  سر  تا  پا  نویدی,  آفتابی  پر ز نجوا , همنشین مستهای خفته بر دریای دردی.

الهی:درتنگنای کوچه های دلم وبرگستره دریای پرتلاطم زندگیم آنجا که امواج هراس برقلب و روحم سایه دارد وراه گریزی نمی بینم ، روبرو دریایی از اندوه ودرد  ،پشت سر گودالی از واماندگی ، زیر پا لغزان و دریا پر طپش،

نام و یادت مامن آرامش است

ای سرآغاز شکفتن : جای جای وجودم را جای پای توست

نظرات 4 + ارسال نظر
یک زن شنبه 2 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:15 ب.ظ http://radepayeman.blogsky.com

تو به من خندیدی و نمی‌دانستی من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیم باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید غضب آلوده به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز سالهاست که در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان می‌دهد آزارم و من اندیشه‌کنان غرق این پندارم که چرا خانه کوچک ما سیب نداشت؟
................................
میخواستم اولین کسی باشم که کامنت میذاره.

من از تندیس شهر اشک می آیم
من از ویرانسرای خلوت مهتاب می آیم
من از آواز خون آلود شبهای پر از آلاله و گرداب نخلستان
من از انبوه این شهر خراب آباد می آیم
اگر دستم پر از درد است
و گر دل را سراسر اشک آهنگ است
تو را در خویشتن تکرار خواهم کرد
که در غرقاب اندوهم تو چون مهتاب بر پهنای جانم نوربارانی

علی مکوندی دوشنبه 4 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:06 ب.ظ

قلب...خود را از تنفر... و ذهن خود را از اضطراب...رها کن.
ساده زندگی کن... قانع باش... زیاد ببخش...
زندگیت را مملو از عشق کن... نور بپاش...
خود را فراموش کن... و بدیگران بیندیش...
آن کن که از دیگران انتظار داری...
راضی باش به رضای پروردگار...
سپاس کن خدای را بخاطر نعماتی که به تو ارزانی داشته...
بدون آنکه در پی منفعتی باشی ...هر چه در توان داری برای دیگران انجام بده.
یک هفته این چنین باش,
حیرت خواهی کرد!

خدا همین نزدیکی هاست دوشنبه 4 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:26 ب.ظ http://kumail.blogsky.com

سلام. خوشحال شدم که به کلبه ی حقیرانه ی من سری زدید.
اگه با تبادل لینک موافقید من حاضرم. لطفا خبرم کنید
در پناه حق شاد و سر بلند باشید.

خدا همین نزدیکی هاست چهارشنبه 6 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 04:16 ب.ظ http://kumail.blogsky.com

سلام. من هم شما را لینک کردم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد