سروش

شاید فردائی نباشد تا چشم در چشم هم سرود محبت را تکرار کنیم 

شاید فدائی نباشد تا سر بر شانه ات نهم و گرد خستگی از تن بزداییم 

شاید فردائی نباشد تا گونه های شقایق را با مروارید اشک شستشو دهیم 

شاید فردائی نباشد تا ستاره نگاهمان در آسمان گلی باران زده چتر دوستی بفشاند 

پس بیائیم تا هستیم دلهامان را آماجگاه مهر کنیم و بر گنبد دوستی برانیم 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

سروش از بند بند جان صلا در میدهد مارا

دمی دامن ز ریحان کن که شد فصل خزان یارا

زمان آرام میخواند حدیث راجعون ای دل

دمادم میبرد بر خاک هر چشمان شهلا را

شدی خاموش آن دیبا که دلها برده بود از کف

گرفتی جامه ای از خاک آن مژگان مهسا را

فتاد آن پیلتن بر فرش و رفتی یک نظر از یاد

کشاندی بر نفیر خاک آن اندام برنا را

دلا مفروش پنهانی صفای زلف مستی را

دمی خفتی به خوشکامی گریزی نیست فردا را

به طبل عیش میکوبی در این دریای بی پایان 

گمانت جاودان جانی و طوفان نیست دریا را

جرس چون بانگ بر دارد سبوی عیش برچیند

به یکدم زیرو رو سازد همه پنهان و پیدا را

تو را ای قامت افسون که با تو کیش طنازی است

تو را چون نی نوح آید کنندت رخت دنیا را

دمادم نیست بر شاخت هزاران بلبل و قمری

خزانی سخت در راه است که سوزد جمله گلها را

بهوش ای سرو خشکیده که طوفان میکند باران

بخوان از جای جای دل صفا و لطف دریا را

چنین باغی که بر جانش هزاران بلبل و قمری است

نشاید پرکنی دامن سراسر خار صحرا را

قسم بادت گل جانها در این دنیای پر آشوب

نگیری از لب لعلم دعا و ورد شبها را

آن ماه

 

آن ماه که بر بستر دل شعله بر افروخت

حجران غمش بر دل ما بال و پر افروخت

برکند مرا حلقه الفت همه یکبار

پروانه شد و شمع کسان در نظر افروخت

بر پهنه ویرانه این کهنه خرابات

این سوخته را آتش و دردی دگر افروخت

آنقدر شنیدم به جفا طعنه و دشنام

آنسان که مرا دیده و دل تا سحر افروخت

ما را همه مستی به سر است و تب جانان

از دست بشد آنکه به جانم شرر  افروخت

با رفتنش از وادی این دشت پر آسیب

آتش ز سراپرده دل تا جگر افروخت

ماه از دل افلاک همه اوج جمال است

وان اوج جمالش شرری در قمر افروخت

رفتم که نگنجد غم عشقش به سرایم

هیهات که دل شرح فراقش به سر افروخت

این کارگه عشق چه پر سوز و گداز است

کین سوخته غمزده را شور وشر افروخت

جانم همه در بند دل و عیش شراب است

اسرار دلش بین که به بیتی هنر افروخت

عشق ......

 

عشق در سرتاسر درد و هراس

میدمد بارانی از شب بو و یاس

عشق در هر برگ برگ غنچه ها

میسراید آبی بی انتها

عشق لالائی است بر هر نبض باد

کافتابش میدمد هر بامداد

عشق موجی بر نهانگاه بهار

شاهراهی بر حریم سبز یار

عشق با حسی لطیف و بیصدا

کعبه می سازد به دریای بلا

عشق با تنپوشی از عطر و گلاب

پرده بر میدارد از جام شراب 

عشق بین ما و هر نا آشنا

میکشد حجمی پر از شوق و وفا

عشق طوفانی است بر سرداب درد

یک تبسم بر فضائی سرد سرد

عشق فصل بودن سبزینه هاست

مرحمی بر تنگنای انتهاست

عشق باران خوردن سبزینه هاست

آسمانی بودن پروانه هاست

عشق روئیدن به گرداب است و بس

صد ترنم بر فضای خار و خس

عشق بر سیمای هر اشک بهار

حجمی از خورشید می  آرد به بار

عشق آشنا را آشنا تر می کند

گوهر را معطر می کند

عشق آهنگی است در اوج خزان

سایبانی از کران تا بیکران

الهی...

الهی: برمشام زمردین دستهای آبیت و بر اریکه پر  لطافت  گونه ات   و  بر  بلندای  نگاه سبزت , گستره دلم را میزبان باش تا عطر مستی را در بیکرانه ات نظاره گر باشم.

معبودا:ای نسیم پر طراوت  سبزه زار و ای نوازشگر دلهای غمزده دستهایم   را به  سخاوت نگاهت و ضیافت بسترت و وسعت بیکرانت میهمان کن وجود گرم و  گیرایت  را بسترم  ساز که آرمیدن  در  نفسهای نورانیت روحی تازه بر هوای طوفانی وجودم را میماند

الها:هرآندم  که  شمیم  پر طراوت  باران  گونه  های غربت زده ام را گاهواره خویش   میسازد  و شبنم های  پر لطافتش  تنگنای  وجودم  را  بهاری  میکند  خاطرم  مالامال  از یاد  تو  و نگاه  پر  مهر توست   . صدایت, نگاهت , ضیافت چشمانت, همه را می ستایم 0

الهی :آندم  که  چشمهای  باران خورده ات را بر نگاهم  می بندی  و بی محابا  دیدگانم را  طعمه نگاه خود  میکنی  گویی  حسی غریب بر مزار  چشمانم سایه افکنده و موجی گران  گستره دریای طوفانیم را در مینوردد0

معبودا:آرزوی  آن  دارم  که  نگاهت  همیشه  گره  برنگاهم ودستانت پیوسته  نوازشگر  گیسوانم باشد وستاره وجودم تنها درآسمان بیکرانه دلت سو سوزند.

الها:دیباچه وجودم  مالامال  از  نیاز  و  آبگینه  دلم لبریز از امید به بارانی از رحمت بی منتهایت,

ای سبز جاری  در این  ویرانه  بازار به  کدامین زورق امید میتوان داشت که ساحل امید را  رهنمونمان  باشد و که  را  میتوان  یافت  تا  مروارید اشک بر دامان پر مهرش جاری ساخت و دستهای پر مهر که را میتوان به یاری طلبید  تا اشک  از  چشمهای  خسته مان   بزداید  ، جز تو ، که  بر ویرانه بازار جهان

تنها  امیدی, مامن  عشقی  و  سر  تا  پا  نویدی,  آفتابی  پر ز نجوا , همنشین مستهای خفته بر دریای دردی.

الهی:درتنگنای کوچه های دلم وبرگستره دریای پرتلاطم زندگیم آنجا که امواج هراس برقلب و روحم سایه دارد وراه گریزی نمی بینم ، روبرو دریایی از اندوه ودرد  ،پشت سر گودالی از واماندگی ، زیر پا لغزان و دریا پر طپش،

نام و یادت مامن آرامش است

ای سرآغاز شکفتن : جای جای وجودم را جای پای توست

ترانه بهار

بجز  از  نسیم   زلفت   نکنم   ترانه  خوانی 

که تو خود به بزم دریا همه تن ترانه  خوانی 

من  و  قمری  و  ترانه  همه   یادگار   باغیم  

گله  از  زمان  چه  دارم  که  مرا تو  باغبانی 

سفر از تو بر تو کردم که مرا به  خود   ببینم 

عجبا  بدیدم  از  خود   رخ   کوکب     معانی 

به شبی که بی ستاره بشدم به گور  شبها 

نفس  از  ترانه   دیدم   چو   بهار   جاودانی 

نگهم  ز  صبح  پر شد  نفسی   دوباره  باید 

که   طلوعی  از  تولد   بدمد   نوای   جانی 

اگرم   کرانه    دل   همه  تن   بهار   باشد  

ندمم  به   هیچ بامی  بخدا  قسم  به  آنی 

به  شبی  نهیب  دادم  خسی از نفیر شبها 

که   مرام    میزبانی   نبود     صنم   چنانی 

نفسی  شب  از ترانه  ؛  به  کف آفتاب ژاله 

تو و این غروب سوزان ؛ شب تار صد جهانی 

 نفسم  بشارت آمد  ؛ که هر آنکه او بسوزد 

نفسی  دوباره   دارد   به   سرای  جاودانی 

تو  به  نزهت  نگاهت  بکش این لگام دل را 

سر  هر کران که خواهی بجز این دیار فانی