پائیز من

 

کسی  انگار در پائیز  من آرام و بی پروا

بدست ارغوانی شاخه های مهربانی را

تکان میداد       

و با شبرنگ آبی پوش              به رویاهای زیبای تنم                          نام ونشان میداد

کسی انگار با بانگی طربزا             عشق را در ظلمت ویرانه ام                                   یکباره جان میداد       

من پژمرده را زاواز شبنم سوز

بر ویرانه این دشت بی آلاله

این وحشی ترین گرداب بی حاصل                     امان میداد

کسی گویا مرا در باد میخواند                                                          و بزم کوچه های   خلوت  شعر مرا

با هق هق پروانه های خفته بر گلهای داودی  

                                     میامیزد...

غروب

 

غروب......  

به روزگار کودکیم  غروب برایم تداعی افول بود در آن چیزی نمیدیدم جز بغضی غریب که معنایی  سراسر ظلمت و اندوه داشت  . شبانگاهان را زودتر  می غنودم  تا بتوان راه ظلمت کوتاه کنم و طلوع را نظاره گر شوم .

درعنفوان  جوانی غروب برایم رنگی از عشق داشت  . واژه ای بود که تمام احساسم ، تمام دوست داشتن هایم را بدان میدیدم . گوئی عشقی دیرین را در من زنده میداشت  . نگاهش میکردم و قلم بدست میگرفتم و تمام احساساتم را بروی کاغذ  مینوشتم  و گوئی تنها بهانه ای بود برای نوشتن .

اکنون که به میانسالی رسیده ام غروب برایم مفهومی دیگر است و اینجاست که دانستم غروب تنها راه رسیدن  به طلوع است و اگر بتوان از دیوار شکست گریخت   میتوان پیروزی را در خود نظاره گر بود و دریافتم که  غروب آغاز راهی است که مقصدش جز طلوع نیست  .

آغازین گفتار

بنام خدا

بنام آنکه بر دلهامان سرمه عشق سرود و بر لبهامان تکبیر مهر و بنام او که رواق جانمان سوخته از آتش اوست و لسانمان پیوسته خنیاگر معنای او .

باری در گذرگاه حادثه ایم و آبگینه دلمان آشنای طوفان ، و زورقی  را مانیم که پیوسته در تلاطم امواج در آستانه سقوط ، و نیک بدانیم کین چند روزه مهمانیم و عنقریب ساکن جاودان دیاری دیگریم  ، پس بیائیم میهمانی باشیم تا میزبان در فراقمان بگرید و آبی پشت پایمان بریزد تا از گزند بلا مصون باشیم .

باری ...

سلامی به گرمی و طراوت عطرنرگس و به بلندای مهربانی وسخاوت باران بر هر که در این رواق خواننده است . شکر گزار خالقم تا فرصتی داد که بتوان سروده هایی هر چند کوچک را به معرض دید  عموم گذارم تا شاید سوختگان ، آستان شهر عشق را با  نگاهی دیگر بنگرند.

تراوشات ذهنی این حقیر گرچه شاید کلیشه فنی و تخصصی نداشته باشد لیکن هر چه هست بیانی است احساسی که ریشه در جان نگارنده  دارد . و این منظوم را تقدیم  میدارم بر هر آنکه دستی در عشق دارد و سرای عشق را سرایی پر اشارت میداند .

او که آفریدمان به عشق زیورمان داد پس بیائیم اول سخن  را با عشق آغاز کنیم